....
...
چقدر خوب است
یکی پیدا شود
دوست داشتنش مثل خودت باشد
بگوید آهای تو
حالم بد است
چمدانت را ببند
تو هم دستش را بگیری و
بی صدا فقط دور شوى
...
چقدر خوب است
یکی پیدا شود
دوست داشتنش مثل خودت باشد
بگوید آهای تو
حالم بد است
چمدانت را ببند
تو هم دستش را بگیری و
بی صدا فقط دور شوى
نمی دانم...
در "دوستت دارم" هایی که نگفتی
چقدر حرف نهفته بود؟؟؟
که سالهاست...
با هر عاشقانه ای یاد تو می افتم!!!
من مانده ام و یک برگه ی سفید!!!
یک دنیا حرف ناگفتنی!!!
و یک بغل دلتنگی و تنهایی . . .
درد دل من در این کاغذ جا نمی شود !!!
در این سکوت بغض آلود قطره ی کوچکی هوس سر سره بازى می کند و برگ سفیدم را به آغوش می کشد!!!
عشق تو نوشتنی نیست!!!
در برگه ام ، کنار آن قطره یک قلب کوچک می کشم و وقت تمام است برگه ها بالا . . .
" دلــتــنـگـی "؛ اول خــیـابـان کــوچـکـی بــود ... وقــتـی تــازه بــا تــــــو آشــنـا شــدم ، کـــم کـــم خــیـابـان بــلـنـدی شـــد ... وقــتـی فــهـمـیـدم دوســتـت دارم ، و حـــالا دلــــتـنـگـی ؛ شــهـری پـــــر از بـــــزرگــراه هـای تـــاریــک اسـت ، کــه مــــــن تــنــهـا در آنــــهـا پـــیـش مــی روم ، و تـــــــو هـــر روز از مـــــن دور تـــر مـی شـــوی ... !
برای دل خودم مینویسم …
برای دلتنگیهایم
برای دغدغههای خودم
برای شانه ای که تکیه گاهم نیست !
برای دلی که دلتنگم نیست …
برای دستی که نوازشگر زخمهایم نیست …
برای خودم مینویسم !
بمیرم برای خودم که اینقدر تنهاست !
نبار باران ...
عاشقانه اش نکن ...
بغضم را نترکان ...
خاطرات را زنده نکن ...
من و او دیگر کنار هم نیستیم...
او زیر چتر دیگری؛
و من...
خیس خاطراتم!!!
برگ های پاییـــزی سرشار از شعور درخت اند
و خاطرات سه فصل را ب دوش میکشند آرام قدم بـــگذار…
بر چهره ی تکیده ی آنها؛
این برگها حرمت دارند……
درد پاییز درد دانستـــ ـن استــــ ...
باران...
بیا و رحم کن!
تو که می آیی...
یاد او هم می آید
آنوقت من می مانم بدون چتر...
روی سنگفرشهای خیسی که
طعم تنهایی می دهند!
آهـــــــای فـــلانــی
یادت باشـــــد ...
گاهی خسته است و
ظــاهــرش جــدیست ..
اما دلــی دارد کــه مهربانــی اش
بــه وسعت یــک اقــیانوس اســت !
بــد قــول نیست .. امــا گـرفتار است
بــا او راه بــیا ....!
خــسـته کــه باشد ..
تــنهایش نگــذار ...!
او تنها بودن را نیاموخته
تـــو دار است ..
اما از او بخواه تا حرفایش را بگـوید!
دیووانه نیست
اما یاد نگرفته مواظب خودش باشد
او تـمام دنــیای من است ...
مــبادا بــــیازاریش ...
من از اشکی که میریزد زچشم یار می ترسم
از آن روزی که اربابم شود بیمار
می ترسم
رها کن صحبت یعقوب و دوری و غم فرزند
من از گرداندن یوسف سر بازار
می ترسم
همه گویند این جمعه بیا، اما درنگی کن
از اینکه باز عاشورا شود تکرار
می ترسم...
::